نتیجه حرص
روزی پسر بچه ای در خیابان سکه ای یک سنتی پیدا کرد.او از پیدا کردن این پول آن هم بدون هیچ زحمتی خیلی ذوق زده شد.
این تجربه باعث شد که بقیه روزهاهم با چشمهای بازسرش را به سمت پایین بگیرد(به دنبال گنج).او در مدت زندگیش 296 سکه 1سنتی 48 سکه 5 سنتی 19 سکه 10 سنتی 16 سکه 25 سنتی 2 سکه نیم دلاری ویک اسکناس مچاله شده 1دلاری پیدا کرد.در مجموع 13 دلار و26 سنت.
در برابر به دست آوردن این 13 دلار و26 سنت او زیبایی دل انگیز 31369 طلوع خورشید درخشش157رنگین کمان و منظره ی درختان افرا در سرمای پاییز را از دست داد .
او هیچ گاه حرکت ابرهای سفید را بر فراز آسمان در حالی که از شکلی به شکل دیگر در می آمدند ندید. پرندگان در حال پرواز درخشش خورشید و لبخند هزاران رهگذر هرگر جزئی از خاطرات او نشد...
http://www.askdin.com
:: موضوعات مرتبط:
داستان های کوتاه حکمت آموز ,
,
:: بازديد از اين مطلب : 1397
|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0
پاره آجر
روزي مردي ثروتمند در اتومبيل جديد و گران قيمت خود با سرعت فراوان از خيابان كم رفت و آمدي ميگذشت.
ناگهان از بين دو اتومبيل پارك شده در كنار خيابان، يك پسر بچه پاره آجري به سمت او پرتاب كرد. پاره آجر به اتومبيل او برخورد كرد.
:: موضوعات مرتبط:
داستان های کوتاه حکمت آموز ,
,
:: بازديد از اين مطلب : 1612
|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0
تيله و شيريني
دختر و پسر كوچكي با هم در حال بازي بودند ، پسر تعدادي تيله براق و خوشرنگ و دختر چند تايي شيريني خوشمزه با خود داشت.
پسر به دختر گفت : من همه تيله هايم را به تو مي دهم و تو هم در عوض همه شيريني هايت را به من بده.
دختر بلافاصله قبول كرد ، پسر بدون اينكه دختر متوجه شود قشنگ ترين تيله را يواشكي زير پايش پنهان كرد و مابقي تيله ها را به دخترك داد . ولي دختر روي قولش ماند و هرچه شيريني داشت به پسرك داد.
همان شب دختر مثل فرشته ها با آرامش خوابيد ولي پسر نمي توانست بخوابد چون به اين فكر مي كرد همانطور كه خودش بهترين تيله اش را به دختر نداده ، حتماً دختر هم چند تا شيريني قايم كرده و همه را به او نداده !
نتيجه اخلاقي :
عذاب وجدان هميشه با كسي است كه صادق نيست.
آرامش با كسي است كه صادق است.
لذت دنيا با كسي نيست كه با شخص صادق زندگي مي كند ، آرامش دنيا از آن كسي است كه با وجدان صادق زندگي ميكند.
http://farshadnikbin.blogfa.com/
:: موضوعات مرتبط:
داستان های کوتاه حکمت آموز ,
,
:: بازديد از اين مطلب : 1737
|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0
قضاوت زود هنگام
مرد مسنی به همراه پسر 25 سالهاش در قطار نشسته بود. در حالیکه مسافران در صندلیهای خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.
به محض شروع حرکت قطار پسر 25 ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالیکه هوای در حال حرکت را با لذت لمس میکرد، فریاد زد: "پدر نگاه کن درختها حرکت می کنند". مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد. کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرفهای پدر و پسر را میشنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک بچه 5 ساله رفتار میکرد، متعجب شده بودند.
ناگهان پسر دوباره فریاد زد: "پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت میکنند" زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می کردند. باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید. او با لذت آن را لمس کرد و چشمهایش را بست و دوباره فریاد زد: "پدر نگاه کن باران می بارد، آب روی من چکید."
زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: "چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی کنید؟"
مرد مسن گفت: "ما همین الان از بیمارستان بر می گردیم... امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می تواند ببیند".
http://farshadnikbin.blogfa.com/
:: موضوعات مرتبط:
داستان های کوتاه حکمت آموز ,
,
:: بازديد از اين مطلب : 1469
|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0
مرگ همكار
یک روز وقتی کارمندان به اداره رسیدند، اطلاعیه بزرگی را در تابلواعلانات دیدند که روی آن نوشته شده بود:
« دیروز فردی که مانع پیشرفت شما در این اداره بود درگذشت!!. شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه که ساعت 10 صبح در سالن اجتماعات برگزار می شود دعوت میکنیم .»
در ابتدا، همه از دریافت خبر مرگ یکی از همکارانشان ناراحت می شدند اما پس از مدتی ، کنجکاو می شدند که بدانند کسی که مانع پیشرفت آن ها در اداره می شده که بوده است. این کنجکاوی ، تقریباً تمام کارمندان را ساعت 10 به سالن اجتماعات کشاند.رفته رفته که جمعیت زیاد می شد هیجان هم بالا رفت. همه پیش خود فکر میکردند: این فرد چه کسی بود که مانع پیشرفت ما در اداره بود؟به هرحال خوب شد که مرد!!
کارمندان در صفی قرار گرفتند و یکی یکی از نزدیک تابوت رفتند و وقتی به درون تابوت نگاه می کردند ناگهان خشکششان می زد و زبانشان بند می آمد.
آینهایی درون تابوت قرار داده شده بود و هر کس به درون تابوت نگاه می کرد، تصویر خود را می دید. نوشته ای نیز بدین مضمون در کنار آینه بود:
« تنها یک نفر وجود دارد که می تواند مانع رشد شما شود و او هم کسی نیست جز خود شما. شما تنها کسی هستید که میتوانید زندگیتان را متحول کنید. شما تنها کسی هستید که میتوانید بر روی شادیها، تصورات و وموفقیتهایتان اثر گذار باشید.شما تنها کسی هستید که میتوانید به خودتان کمک کنید.
زندگی شما وقتی که رئیستان، دوستانتان، والدینتان، شریک زندگیتان یا محل کارتان تغییر می کند، دستخوش تغییر نمی شود. زندگی شما تنها فقط وقتی تغییر می کند که شما تغییر کنید، باورهای محدود کننده خود را کنار بگذارید و باور کنید که شما تنها کسی هستید که مسؤول زندگی خودتان می باشید. مهمترین رابطهای که در زندگی میتوانید داشته باشید، رابطه با خودتان است. خودتان امتحان کنید. مواظب خودتان باشید. از مشکلات غیر ممکن و چیزهای از دست داده نهراسید. خودتان و واقعیتهای زندگی خودتان را بسازید.
http://farshadnikbin.blogfa.com/
:: موضوعات مرتبط:
داستان های کوتاه حکمت آموز ,
,
:: بازديد از اين مطلب : 1467
|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0
قدر همديگر را بدانيم
زن و شوهر پیری با هم زندگی می کردند. پیر مرد همیشه از خروپف همسرش شکایت داشت و پیر زن هرگز زیر بار نمی رفت و گله های شوهرش رو به حساب بهانه گیری های او می گذاشت. این بگو مگوها همچنان ادامه داشت. تا اینکه روزی پیر مرد فکری به سرش زد و برای اینکه ثابت کند زنش در خواب خروپف می کند و آسایش او را مختل کرده است ضبط صوتی را آماده می کند و شبی همه سر و صدای خرناس های گوشخراش همسرش را ضبط می کند. پیرمرد صبح از خواب بیدار می شود و شادمان از اینکه سند معتبری برای ثابت کردن خروپف های شبانه او دارد به سراغ همسر پیرش می رود و او را صدا می کند، غافل از اینکه زن بیچاره به خواب ابدی فرو رفته است! از آن شب به بعد خروپف های ضبط شده پیرزن، لالایی آرام بخش شبهای تنهایی او می شود.
قدر هر کسی رو بدونیم تا یه روزی پشیمون نشیم
تا که بودیم، نبودیم کسی
کشت ما را غم بی هم نفسی
تا که خفتیم، همه بیدار شدند
تا که رفتیم، همگی یار شدند
قدر آن شیشه بدانید که هست
نه در آن موقع که افتاد و شکست
:: موضوعات مرتبط:
داستان های کوتاه حکمت آموز ,
,
:: بازديد از اين مطلب : 1341
|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0
خداوند از انسان چه مي خواهد
شبی از شبها، شاگردی در حال عبادت و تضرع و گریه و زاری بود.
در همین حال مدتی گذشت، تا آنکه استاد خود را، بالای سرش دید، که با تعجب و حیرت؛ او را، نظاره می کند !
استاد پرسید : برای چه این همه ابراز ناراحتی و گریه و زاری می کنی؟
شاگرد گفت : برای طلب بخشش و گذشت خداوند از گناهانم، و برخورداری از لطف خداوند!
استاد گفت : سوالی می پرسم ، پاسخ ده؟
شاگرد گفت : با کمال میل؛ استاد.
استاد گفت : اگر مرغی را، پروش دهی ، هدف تو از پرورشِ آن چیست؟
شاگرد گفت: خوب معلوم است استاد؛ برای آنکه از گوشت و تخم مرغ آن بهره مند شوم .
استاد گفت: اگر آن مرغ، برایت گریه و زاری کند، آیا از تصمیم خود، منصرف خواهی شد؟
شاگردگفت: خوب راستش نه...!نمی توانم هدف دیگری از پرورش آن مرغ، برای خود، تصور کنم!
استاد گفت: حال اگر این مرغ ، برایت تخم طلا دهد چه؟ آیا باز هم او را، خواهی کشت، تا از آن بهره مند گردی؟!
شاگرد گفت : نه هرگز استاد، مطمئنا آن تخمها، برایم مهمتر و با ارزش تر ، خواهند بود!
استاد گفت :پس تو نیز؛ برای خداوند، چنین باش!
همیشه تلاش کن، تا با ارزش تر از جسم ، گوشت ، پوست و استخوانت؛ گردی.
تلاش کن تا آنقدر برای انسانها، هستی و کائنات خداوند، مفید و با ارزش شوی
تا مقام و لیاقتِ توجه، لطف و رحمتِ او را، بدست آوری .
خداوند از تو گریه و زاری نمی خواهد!
او، از تو حرکت، رشد، تعالی، و با ارزش شدن را می خواهد و می پذیرد،
نه ابرازِ ناراحتی و گریه و زاری را.....!
http://farshadnikbin.blogfa.com/
:: موضوعات مرتبط:
داستان های کوتاه حکمت آموز ,
,
:: بازديد از اين مطلب : 1461
|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0
روزی سقراط (حکیم معروف یونانی)، مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر است. علت ناراحتیش را پرسید، پاسخ داد : "در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم. سلام کردم، جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم.”
سقراط گفت : "چرا رنجیدی؟”
مرد با تعجب گفت : "خب معلوم است، چنین رفتاری ناراحت کننده است.”
سقراط پرسید : "اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد و بیماری به خود می پیچد، آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی؟"
مرد گفت : "مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم. آدم که از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود."
سقراط پرسید : "به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی؟"
مرد جواب داد : "احساس دلسوزی و شفقت؛ و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم."
سقراط گفت : "همه ی این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی، آیا انسان تنها جسمش بیمار می شود؟ و آیا کسی که رفتارش نادرست است، روانش بیمار نیست؟ اگر کسی فکر و روانش سالم باشد، هرگز رفتار بدی از او دیده نمی شود؟ بیماری فکر و روان نامش “غفلت” است و باید به جای دلخوری و رنجش، نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است، دل سوزاند و کمک کرد و به او طبیب روح و داروی جان رساند.
پس از دست هیچ کس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده و بدان که هر وقت کسی بدی می کند، در آن لحظه بیمار است."
:: موضوعات مرتبط:
داستان های کوتاه حکمت آموز ,
,
:: بازديد از اين مطلب : 1325
|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0